لذت درگیری در نواوری
یکی از چیز هایی که واقعا لذت بخشه برام انجام دادن کار های عجیب غریبه که به معنی واقعی کلمه جریان در من ایجاد میکنه
کار هایی از جنس ایده های عالی کار هایی که هیچ کسی انجامش نداده دلیل انجام دادنش هم به این دلیل بوده که یا از توانش خارج بود یا به نظرش خیلی عجیب غریب و ناممکن بوده است.
اصولا وقتی وارد کار هایی میشم که خیلی عجیب غریب هستن و تهش هم معلوم نیست (البته معمولا اصلا سرش هم معلوم نیست) و فقط یه دید کلی و چشم انداز به قضیه دارم اون وقته که خون در رگ هام جاری میشه
یه چلنج باید این خاصیت ها رو داشته باشه:
ریسک - نیاز به ایده های خاص - تکنولوژی هایی که یا وجود نداره یا خیلی عجیب غریبه وقتی یه چلنج این خاصیت ها رو داشته باشه اون وقته که من خوش حال میشم لبخند میزنم و شاد میشم و حس زندگی و زندگی کردن در من فوران پیدا میکنه.
به گمونم از کودکی این در من ریشه داره وقتی سوال های سخت توسط معلم مطرح میشد با کلی درگیری و... حلش میکردم
ولی اگر سوالی ساده بود حوصله انجام دادنش رو نداشتم .
البته این رو بگم که همیشه وقتی میدیدم چیزی به درد نمیخوره یا نتیجه ای که میخوام رو نداره با یه خداحافظی قضیه رو تموم میکردم.
نمیدونم شاید اون قسمت از سریال شرلوک هلمز رو یادتون باشه که داشت با تفنگ به در و دیوار شلیک میکرد و دلیل این شلیک کردن هم سر رفتن حوصله شرلوک بود.
وقتی خونه B221 منفجر شد شرلوک خوش حال بود که چون یه معما جدید شروع شد
این برانگیختگی شبیه حس منه وقتی یه چیز عجیب غریب رو بهم میدون تا انجامش بدم
احتمالا یادتونه که چند وقت قبل در مورد این که خودت انجامش بده گفتم
الان سعی دارم که این کار رو راه بندازم و یه جایی رو ایجاد کنم که بشه به یه همچین کاری کمک بده به گمونم یه اتفاق خیلی خیلی خوبه اگر این کار رخ بده
این که یه جنبش راه بندازیم جنبش خلاقانه به گمونم این کار کاری است فوق العاده
برای رسیدن به این کار فقط یه چیز میخوایم و اون هم چیزی نیست جز آدم ها آدم هایی قوی که خودشون رو دست کم نمیگیرن عملگرا هستن حرف نمیزنن
کار ها رو یا انجام میدن یا انجام میدن کاری ممکن نیست جلو رویشان باهش و انجامش ندن
به جمع دیوانگان خوش آمدید
راستی این دیوانه هایی که گفتم ارزش ریالی قضیه خیلی براشون مهم نیست به غذا و خواب و مسافت طولانی یا گرمای هوا و سرمای هوا اصلا اهمیت نمیدن به کار های عجیب غریب و خیلی بزرگ که انجام دادن اصلا و ابدا اهمیت نمیدن و کلا ادم هایی نیستن شبیه به بقیه
(البته یه چیز بگم من میترسم این ها عوض شن از اون روزی که زیر افتاب مرداد 25 کیلومتر راه رفتن و بعد بیهوش شدن به این تبدیل شن که بگم راه دوره ماشین ندارم(البته این رو هم بگم شاید دلیلش این بود که همراه نداشتن)؟!؟!